موضوع: دل تنگی
امروز جلسه ساختمون بود.
اولین بار من شرکت میکردم. خیلی جالب بود
یکی بود کپی بابام.از لحاظ ظاهر نه ها
از لحاظ رفتار.بعد منفیش هم داشت که شبیه بابام نبود.
ولی عجیب منو یاد بابام انداخت.رنگ پوست ش م شبیه بود.فقط ایشون توپر بود.
باید بپرسم شاید اصلیتشون بهم بخوره.
وای دلم برا بابام تنگ شد.فکر کنم اولین باره
زنگ زدم بهش . بهش تعریف میکنم.
بعد الان به شدت دلم براش تنگه. خیر سرم با این روحیه میخوام برم خارج زندگی کنم... ای بابا. دلمم گرفته بشدت.
فردا صبح هم باید برم سر کار. دلمم تنگ ه.
پی نوشت: ایا میدانید سه تار چهار تار دارد؟!
اولین بار من شرکت میکردم. خیلی جالب بود
یکی بود کپی بابام.از لحاظ ظاهر نه ها
از لحاظ رفتار.بعد منفیش هم داشت که شبیه بابام نبود.
ولی عجیب منو یاد بابام انداخت.رنگ پوست ش م شبیه بود.فقط ایشون توپر بود.
باید بپرسم شاید اصلیتشون بهم بخوره.
وای دلم برا بابام تنگ شد.فکر کنم اولین باره
زنگ زدم بهش . بهش تعریف میکنم.
بعد الان به شدت دلم براش تنگه. خیر سرم با این روحیه میخوام برم خارج زندگی کنم... ای بابا. دلمم گرفته بشدت.
فردا صبح هم باید برم سر کار. دلمم تنگ ه.
پی نوشت: ایا میدانید سه تار چهار تار دارد؟!
-
222
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: داستان سنگ یا برگ !
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟»
-
572
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: داستان سنگ یا برگ !
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟»
-
572
-
0
- ادامه مطلب