موضوع: دلتنگ من
شنیده ام چشم به راه باران پاییزی
کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی
خوش به حال سیگارها
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی
خوش به حال سیگارها
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
-
155
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: میآیند می مانند می روند
رنجشی نیست
آدمها همینند!
خوبند ولی فراموش کار ...
میآیند
می مانند
می روند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی انتهایِ یک خیابان ...
کسی برایِ بودن نیامده
کسی برای ماندن نمیآید...
آدمها همینند!
خوبند ولی فراموش کار ...
میآیند
می مانند
می روند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی انتهایِ یک خیابان ...
کسی برایِ بودن نیامده
کسی برای ماندن نمیآید...
-
328
-
1
- ادامه مطلب
موضوع: من را از خودم گرفت
برای هزارمین بار
نُت های صدای دلهره آورت
من را از خودم گرفت
و برد به آنسوی خیال
جایی که عطر تنت را
با اکسیژن طاق زدم..
به سالنِ تاریک سینما
که شانه ی سردم را
با شال و گیسویت
جان میبخشیدی
.به آن خیابان خلوت
نُت های صدای دلهره آورت
من را از خودم گرفت
و برد به آنسوی خیال
جایی که عطر تنت را
با اکسیژن طاق زدم..
به سالنِ تاریک سینما
که شانه ی سردم را
با شال و گیسویت
جان میبخشیدی
.به آن خیابان خلوت
-
163
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: شیشه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و
گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
-
268
-
0
- ادامه مطلب