موضوع: به جهنم
چقدر کز کنم این گوشه ی این دنیا که چی
گذاشته رفته ولم کرده خب حال که چی
چقدر این خود خوری لعنتی ابم کنه
به جهنم که میخواد خورد و خرابم کنه
به جهنم، که نمیتونم یه شب با فکر اسوده بخوابم
چش بازار رو دراوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو عذابم
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر اسوده بخوابم
چشم بازار رو دراوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو عذابم
به جهنم
چقدر آزار ببینم سر کار های تو
چقدر آبرومو از دست بدم پای تو
به جهنم که الان کی اومده جای من
به جهنم که کسی نیومده جای تو
به جهنم
به جهنم که نمیتونم یک شب با فکر آسوده به خوابم
چشم بازار در آوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو تموم نمیشه عذابم
گذاشته رفته ولم کرده خب حال که چی
چقدر این خود خوری لعنتی ابم کنه
به جهنم که میخواد خورد و خرابم کنه
به جهنم، که نمیتونم یه شب با فکر اسوده بخوابم
چش بازار رو دراوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو عذابم
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر اسوده بخوابم
چشم بازار رو دراوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو عذابم
به جهنم
چقدر آزار ببینم سر کار های تو
چقدر آبرومو از دست بدم پای تو
به جهنم که الان کی اومده جای من
به جهنم که کسی نیومده جای تو
به جهنم
به جهنم که نمیتونم یک شب با فکر آسوده به خوابم
چشم بازار در آوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو تموم نمیشه عذابم
-
239
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
-
1 034
-
0
- ادامه مطلب