موضوع: بیادت گیورگیز
خواب گورگیز رو دیدم، عجیب و غریب
یکی که حس میکردم شبیه گورگیز هست، اومد دم خونمون
و یه هدیه برای تشکر از من داد.
اوردم خونه و دیدم تو قاب های نقل فروشی هما(تو جانبازان هستش) یکی نمیدونم چی بود و یکی انگور بود
بعد من انگور رو خوردم و یهو پاشدم...
بعدازظهر این دختره پیام داده و میگه دستاش زخم بوده. ظاهرا میخواسته خودشو آزاد کنه، نتونسته...
حالا ما به یاد گیورگیز هستیم ولی متاسفانه رفته....
افسوس میخورم که شاید میتونستم بیشتر کمک کنم و نکردم... هی
-
136
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: روزمره
به یک آیه و چند سکه ببستن دهنت را
نه روحی به کار است نه عشقی به بار است
فقط شهوت مردانه به اندام تو یار است
تقصیر من بوده ها، که همچین اجازه ای داده شده....
بماند، فردا ورودی ها ثبت نام میکنن!
حالم چندروز خوب نبود، چون کاری که انجام دادم یکی چند روز پیش کار رو ثبت کرده،
دانشگاه کلمبیا امریکا اونم پست دکترا.
حداقل خوبیش اینه که سطح کار من در حد یه پست دکترا اونم تو دانشگاه رنگ 18 جهان هست.
یعنی فکری که من دارم با فاصله زمانی پنج، شش ماهه با یه نفر که سطحش از من بیشتر هست داره.
کار خفنی بود، بدشانسی شد این که من به اسم خودم نزدم...
دم استادم گرم که تو این چند روز پیگیرم شد تا روحیه ام از یه حدی پایین تر نره با اینکه وظیفه اش نبود.
دوست دارم....
-
244
-
2
- ادامه مطلب
موضوع: خریت
وقتی لپ لپ رو بعداز چند روز از گارانتی گرفتم
خوشحال از این که به به صفحه نمایش رو عوض کردن.
دو دقیقه نکشیده فهمیدم مشکل دیگه داره مانیتور و نور ازش بیشتر
درمیاد. الان باید باز ببرم درستش کنن که خیلی خیلی رو مخه.
بشدت رو مخه
-
190
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: مرگ
ولی بیشتر از خود مرگ، به نوع مُردن فکر میکنم،
تصادف، افتادن از راه پله ها، یه صحنه ی انفجار تو پمپ بنزین .
.. ولی رفتنت، رفتنت میتونه بدترین شکل مُردن باشه.
مُرده ای که میشینه و باز به انواع مرگ دیگه فکر میکنه.
-
277
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هر دو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی, وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار, عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
-
1 772
-
1
- ادامه مطلب
موضوع: عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هر دو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی, وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار, عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
-
1 772
-
1
- ادامه مطلب