موضوع: از همه رنجیده ام
رُک بگویم... از همه رنجیده ام !!!
از غریب و آشنا ترسیده ام !!!
با مَرام و مَعرفت بیگانه اند !!!
من به هَر سازی که شُد رقصیده ام !!!
در زمستانِ سکوتم بارها ،،،
با نگاهِ سردِتان لرزیده ام !!!
رد پای مهربانی نیست...نیست...!!!
من تمام کوچه را دیده ام !!!
سالها از بس که خوش بین بوده ام !!!
هر کلاغی را کبوتر دیده ام !!!
وزنِ احساس شما را بارها ،،،
با ترازوی خودم سنجیده ام !!!
بی خیالِ سردیِ آغوشها ...!!!
من به آغوش خودم چسبیده ام !!!
من شما را بارها و بارها ...
لا به لای هر دُعا بخشیده ام...!!!
از غریب و آشنا ترسیده ام !!!
با مَرام و مَعرفت بیگانه اند !!!
من به هَر سازی که شُد رقصیده ام !!!
در زمستانِ سکوتم بارها ،،،
با نگاهِ سردِتان لرزیده ام !!!
رد پای مهربانی نیست...نیست...!!!
من تمام کوچه را دیده ام !!!
سالها از بس که خوش بین بوده ام !!!
هر کلاغی را کبوتر دیده ام !!!
وزنِ احساس شما را بارها ،،،
با ترازوی خودم سنجیده ام !!!
بی خیالِ سردیِ آغوشها ...!!!
من به آغوش خودم چسبیده ام !!!
من شما را بارها و بارها ...
لا به لای هر دُعا بخشیده ام...!!!
-
1 051
-
1
- ادامه مطلب
موضوع: حسی که بود و داشتی
گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی ...
از حسِ بی تاب دلت، حسی که بود و داشتی !
گاهی مرا فریاد کن، شاید من اینجا بشنوم
یادی بکن از مرده ای که زنده می پنداشتی !
آن دورها، آن سال ها، گفتی که مجنون منی
گفتی که از شوریدگی، سر را به صحرا می زنی !
لرزیده ام بی انتها از آن جنون ... آن ادعا...
یادی کن از بیدی که در احساس من میکاشتی !!
باران به باران میروم، بی چتر پشت سایه ها
خواب قشنگی دیده ام یک مرد ...گریه ...آشتی
از حسِ بی تاب دلت، حسی که بود و داشتی !
گاهی مرا فریاد کن، شاید من اینجا بشنوم
یادی بکن از مرده ای که زنده می پنداشتی !
آن دورها، آن سال ها، گفتی که مجنون منی
گفتی که از شوریدگی، سر را به صحرا می زنی !
لرزیده ام بی انتها از آن جنون ... آن ادعا...
یادی کن از بیدی که در احساس من میکاشتی !!
باران به باران میروم، بی چتر پشت سایه ها
خواب قشنگی دیده ام یک مرد ...گریه ...آشتی
-
735
-
0
- ادامه مطلب