چرک نویس

عاشقانه کاکتوسی دانلود آهنگ پیامک عشق غمگین

موضوع: نیستی

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

عاشقانه کاکتوسی دانلود آهنگ پیامک عشق غمگین

موضوع: نیستی

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

عاشقانه کاکتوسی دانلود آهنگ پیامک عشق غمگین

موضوع: جشن

یه دورهمی و یه پارتی!
ترتیب داده پسر دایی.

به چه دلیل و منسبی؟
اها!قبولی بچه اش با رتبه ی چندرقمی از دانشگاه

کیا دعوتن توش همه و همه
من نیسم طبق معمول.

چون تهرانم و درس دارم


جشن مختلط تو یه تالار گرفتن و ابجی و داداش ماهم رفتن و شادی کردن
جا خالی من حس شده شدید! دعوت بودیم ولی سرماخوردگی شدید و دوری
باعث شد که نریم همچین جایی .

تا حالا که واسه ما همچین جشنی نگرفتن.
تو مسابقات اول شدیم
تو کنکور دورقمی اوردیم
عمل کردیم کسی خبردار نشد

فکر کنم فردا پاشیم بریم امریکا هم جشنی برگزار نمیکنیم
و هیش کی خبر دار نمیشه.

فقط اینو مطمینم که بمیرم همه خبردار میشن و میگن اخی.

حسودی نمیکنم که صرفا از بدبختی های پسرونه خودم میگم.

البته بگیرنن هم خودم قبول نمیکنم

عاشقانه کاکتوسی دانلود آهنگ پیامک عشق غمگین

موضوع: اولین جمعه ی پاییز....


اولین جمعه ی پاییز....

اولین جمعه ی پاییز بود...

خوب میدانست من عاشق این فصلم!

سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!

سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.

سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین

دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .

سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با

بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!

من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.

عاشقانه کاکتوسی دانلود آهنگ پیامک عشق غمگین

موضوع: مردانگی در رستوران

مردانگی در رستوران

روزی در یک رستوران نشسته بودیم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت میکرد
فریاد شادی کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از اتمام تلفن رو به گارسن گفت : همه ی
کسانی که در رستوران هستند مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه ، بعد از 18 سال دارم بابا میشم!!
چند روز بعد در صف سینما همان مرد را دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود
که به او بابا میگفت ! نزد مرد رفتم و علت کار آن روز را جویا شدم . مردبا شرمندگی زیاد گفت : آ
ن روز در میز بغل دست من پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت :
ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی از او عذر خواهی
کرد و خواست به خاطر بودجه کم شان فقط سوپ بخورند ؛ من هم با آن تلفن ساختگی خواستم
که همه مهمان من باشند تا آن پیرمردبتواند بدون سرافکندگی غذای دلخواه همسرش را فراهم نماید