موضوع: همه چهار زن دارند
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.
زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال میکرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
-
939
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: دیوانه
از دیوانه ای پرسیدند: پدرو مادرت را بیشتر دوست داری یاخدارا؟
دیوانه گفت: عشقم را...!
گفتند: عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم.
خندیدند وگفتند: برای عشقت حاضری چه کنی؟
گفت: مانند عاقلان و سالمان نمیشوم! نامردی نمیکنم، دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ، میپرستمش، بیوفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود.
گفتند: اگر تنهایت گذاشت؟ اگر دوستت نداشت؟ اگر نامردی کرد؟ اگر بیوفا بود چه؟
گفت: اگر اینگونه نبود که من دیوانه نمیشدم.
دیوانه گفت: عشقم را...!
گفتند: عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم.
خندیدند وگفتند: برای عشقت حاضری چه کنی؟
گفت: مانند عاقلان و سالمان نمیشوم! نامردی نمیکنم، دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ، میپرستمش، بیوفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود.
گفتند: اگر تنهایت گذاشت؟ اگر دوستت نداشت؟ اگر نامردی کرد؟ اگر بیوفا بود چه؟
گفت: اگر اینگونه نبود که من دیوانه نمیشدم.
-
1 215
-
0
- ادامه مطلب
موضوع: بهار مرد
از پله ها بالا می رفت, دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود؛ هدیه را که خریده بود در دستش بود از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید، در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد, کمی نزدیک شد آری صدای می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد, صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود. از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد.
بهروز مردی تقریبا بلند بالا, با موهای روشن، چشم های عسلی و باریک، صورت کشیده، بینی قلمی،دهن متوسط, گوش های کوچک, ابروهای کشیده, لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد.
-
877
-
0
- ادامه مطلب